داستان یازدهم


▓█♦OnYx♦█▓

كودكی
از خدا پرسید خوشبختی را کجا میتوان یافت؟؟؟
خدا گفت ان را در خواسته هایت جستجو کن
و از من بخواه تا به تو بدهم...

با خود فکر کرد و فکر کرد...
گفت اگر خانه ای بزرگ داشتم بی گمان خوشبخت بودم
خداوند به او داد

گفت اگر پول فراوان داشتم یقینا خوشبخت ترین مردم بودم
خداوند به او داد

اگر ..... اگر ....... و اگر........


اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود
از خدا پرسید حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم

خداوند گفت باز هم بخواه
گفت چه بخواهم هر انچه را که هست دارم!!!

گفت بخواه که دوست بداری
بخواه که دیگران را کمک کنی
بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی

 
و او دوست داشت و کمک کرد
و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها می نشیند
و نگاه های سرشار از سپاس به او لذت می بخشد...

 
بنابراین آن کودک رو به آسمان کرد و گفت خدایا خوشبختی اینجاست... 
                                                                     

                                                  ...در نگاه و لبخند دیگران
 


نظرات شما عزیزان:

آناهیتا
ساعت19:10---13 اسفند 1389
عالییییییییییییییییی بود . مثل همیشه

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در پنج شنبه 10 اسفند 1389برچسب:داستان عاشقانه,داستان کوتاه و زیبا,داستان پندآموز,داستان شیرین و زیبا,داستان عبرت آموز,داستان,ساعت 2:52 توسط فرزاد| |


Power By: LoxBlog.Com